@~@~@~@~@~@ نامه عاشقانه یارو به دوست دخترش سلام بر تو ... میدونم صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم شایدم نشناختی منم یارو آه ااای عشق، من چن روزه دلم گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را بر مجذور تقسیم بر متر مربع میکنه ، حالا بگو بقال سر کوچمون چن سالشه؟؟؟ امروز یاد آن روزی افتادم که من را دیدی ، و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی ، یادت می آید؟؟؟ ای بابا...عجب گیجی هستی یادت نمی آید؟؟ خیلی خنگی خودم میگم : اون روز که من زیر درخت گیلاس ،سر کوچه با بربری لبو کوفت میکردم ناگهانی پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم خیلی از دست من ناراحت شدی ولی با عشق و علاقه به سمت من آمدی،خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی آن لگد را که به من زدی برق از چشمانم پرید و عاشقت شدم و از آن روز به بعد من هر روز زیر درخت گیلاس می ایستادم تا تو را ببینم ولی هیچ وقت ندیدم اول فکر کردم که خانه تان را عوض کردید ولی بعد فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده ام یک گاب عکس خالی روی میزم گذاشته ام و داخل آن نوشته ام « عشگم » هر وقت آن را میبینم یاد تو می افتم و تصویر تو را به یاد می آورم،اینو هم بگم که خیلی گیرتی هستم هاااا مثلا همین دیروز داداشم داشت به گاب عکس نگاه می کرد دو تا زدم تو سرش و بهش گفتم مگه خودت ناموس نداری که به دختر مردم نگاه می کنی؟ راستی این شماره که بهم دادی خیلی به دردم خورد...هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل می کنم و تو هم میگی مُشتَرَک مورد نظر در دسترس نمی باشد من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!!؟؟ تو هم به من عشگ میورزی،مجه نه ؟؟ یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی...آخه گوسااااله این چه وضع ابراز عشگه؟؟؟ ناراحت شدی؟؟؟خاک بر سر بی جنبه ات، آدم این همه بی جنبه !!؟؟ من میدونم همین روزا سرتو میندازی پایین مثل بچه آدم میای خونه من...راستی داری میای سر راهت ده تا بربری با خودت بجیر... یه روز میام خواستگاری و خیلی گرم و صمیمی باباتو میزنم و چن تا شوخی دست هم باهاش می کنم تا همون اول زندگی باهاش رفیق شم...راستی کله بابات مثل نورافکن میمونه بعد از عروسی بهش بگو خیلی دور و بر خونه ما نیاد من آدم کچل میبینم مزاجم میریزه به هم چن وقت پیش یه دسته گل از باغچه برات چیدم که سر کوچتون دادم به یه دختره...فچررر بد نکن دختره داشت نگاه میکرد منم تو رو در واسی جیر کردم گل رو دادم بهش اون هم خنده ی ملیحی از ته روده کرد و رفت درسته دختره خیلی خوشگل تر از تو بود ولی چیکار کنم بیخ ریش خودمی راستی من عاشگ قورمه سبزی ام « البته بعد از تو » اگه خواستی برام درست کنی بی نمک باشه ؛ بسوزه،بد طعم باشه،همچی لگدی بهت بزنم که نفهمی از من خوردی یا از خر خلاصه اینکه بی قراری نکن .یه بیت شعر برات گفتم اگه خوشت اومد اومد ، خوشتم نیومد به درک بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم فکر نکن یاد تو بودم ول بودم اونجا میگشتم قربانت یارو ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سلام. یارو دکتر خوش تیپه گفته به هر کی میرسم نگم سلام، ولی من میگم به شما. شما که هرکی نیسی، سلام جات خالی، پریشب باد زد برگ درخت پیره رو ریخت تو حیاط آسایشگاه یهو دیدیم همه جا شد برگای چروک زرد و نارنجی، خسته خسته فهمیدیم پاییز شده. پاییز یهو میاد، می دونی که وقتی میاد که بدونی بهارت رفته واسه همیشه گفته بودم برات این روزا خوبم، یعنی از وقتی فراموشت کردم خوبم صبح تا شب به دیوار نیگا می کنم به همه چی فکر میکنم غیر تو، شبا هم قرصای آبی میخورم، خوابم نمی بره راه میرم تو حیاط، با دو تا مورچه رفیق شدیم، تا صبح با هم می گردیم دور حوض خالی، ساکت ساکت حوض خالی عین قبره، آدم دوس داره بره بخوابه توش، ولی یادمون میاد هیشکی نیس بالا قبرمون گل بذاره، میگیم ولش کن نصفه شبی چارشب پیشا رفتیم با پرستار قشنگه حرف زدیم، نمره خونه شما رو دادیم گرفت، یه دل سیر صداتو گوش کردیم صدات رو پیغامگیر عین قدیما مهربونه، همونجوری که میگفتی انقد منو نخندون دیوونه. یادته؟ یادت رفته از بس نبودیم عکساتو دیدم دلبر. با یارو جدیدیه، تو سفید پوشیدی اون سیاه، چه به هم میاین چقد هم قشنگ خندیده بودی براش، یه جوری نیگاش کرده بودی انگار که اون تو باشه و تو من همون شکلیه که دوس داشتی همیشه قشنگه، دوسش دارم. یعنی هر کی رو تو دوس داری منم دوس دارم این نامه آخرمه واسه تو باس جمع کنیم بریم از این آسایشگاه، دکتر گفته روزا میتونی بری کار کنی، شبا بیای همینجا بخوابی خیلی بهترم توئم دیگه نترس ، من نمیام داد بزنم سرت، نمیامَم دورت بگردم، نمیام اونقد بخندونمت که ضعف کنی، نمیام بشینم بغل دستت تو ماشینت و سر هر پیچ ماچت کنم، نمیام برات شعر بخونم شبا، نمیام اونقد بگم میشه دلبرانه بنگری که کلافه شی، نمیام بمونم کنارت و شب تا صبح نیگات کنم بس که ماهی وقتی خوابی نه میرم گم و گور میشم، ته مهای شهر جدیدیه از من بهتره، میدونم دیدم تو عکسا ببخش اگه نبودم اونی که میخواستی، دوس داشتم باشم، بلد نبودم توئم دیگه فکر من نباش، غصه نخور، نیا از پشت میله های آسایشگاه یواشکی نیگام کن خوبم خیال کن دیوونه یه شب خوابید تو حوض خالی، مورچه ها خاک ریختن روش، کلاغ واسش مرثیه خوند، برف اومد همه یادشون رفته من رو، تو هم بخند و بگذر و فراموش کن که دنیا محل گذره حالا که تموم شده بذار این خط آخر نامه بگم برات، می ارزید اون روزا به این شبا می ارزید گفتم که بدونی پشیمون نیسم فقط دیگه نیسم، خستم، میخوام چارتا پاییز بخوابم همه میگن آبروم رفته، منم میخندم ومیگم همینه آبرو خدافس
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ببخشید اگر موقع نوشتن این نامه چشمانم خیسه ببخشید اگر دست خطم به زیبایی دست خط تو نیست ببخشید اگر صدایم به زیبایی صدای تو نیست بخشید اگر خودم دارم برایت این نامه را میخوانم ببخشید اگر مانند تمام عاشقهای دیگر وقتی حواست نیست این نامه را داخل کیفت نمی اندازم آخر میدانی،میترسم مبادا دستم برایت رو شود و تو بفهمی که من چقدر عاشقتم پس این نامه را خودم برایت میخوانم تا تو به احساسات پنهانی من پی نبری اصلا همین لحظه ای که دارم تک تک این حروف ها را برایت میخوانم،بدجور دلم آغوشت را میخواهد و کلمه ای به زبان نمی آورم آخر میترسم از آغوشم متنفر باشی درست مثل مواقعی که بیشتر از ۱۲ دقیقه و ۴۷ ثانیه در کنارت میمانم و از من متنفر میشوی آری من ثانیه به ثانیه در کنار تو بودن را حساب میکنم...درست از همان موقعی که برای پیش تو آمدن به بهانه های محکم نیازمند شدم چقدر درد آورست که هر ثانیه دلم برایت تنگ میشود آخر نشد یک روز بیاید و دل من برای آن لبخندها و غم عمیقی که در آن سیاهی چشمانت جا خشک کرده و موهای مشکی رنگی که با هر موج و گره یشان،آلت های موسیقی را از خود بیرون میریزند...تنگ نشود نمیدانی چقدر سخت است وقتی میخواهم تو را در خیالاتم در آغوش بگیرمت آخر اول باید خوب قدت را به خاطر بیاورم،سپس آن بازوهای تنومندت را تجسم کنم و حالت خود را با حالت تو وفق بدهم و دستانم را به زیر بازوان خیالیت بکنم و آنها را به دورت حلقه بزنم و سرم را بر روی شانه ای که نیست بگذارم وای از آن روزهایی که بدجور دلم همین آغوشهای خیالیت را بخواهد...این موقع ها آنقدر خودم را در آن آغوش خیالیت غرق میکنم که گردن و بازوانم درد میگیرند اما حیف که در آغوش خیالیت هیچ بوی خیالی ای هم نیست...زیرا بوی تو فقط در لحظه های با تو بودن قابل حس کردن هست راستی یک ببخشید را برایت جا گذاشته ام خواستم بگویم ببخشید اگر خالصانه دوستت دارم Sepideh.MJ
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.سلام دلگير جانميدانم منتظري تا دوباره راجع به آن روز كذايي با تو صحبت كنم اما باز هم نياز دارم تا به من فرصت بدهيامروز با ايزابل به گلخانه شهر رفتيمايزابل عاشق گل و گياه است ولي هيچوقت نتوانسته گلي را نگهداري كندايزابل از كودكي يك گل داشت كه مادر بزرگش برايش داخل گلداني كاشته بود و به ايزابل هديه كرده بودايزابل سالهاي زيادي از ان گل نگهداري كرد و خودش هميشه ميگويد بهترين دوستش و از همه مهمتر يادگار مادر بزرگش بود! زندگي ايزابل را كه برايت تعريف كردم... مشكلاتش مشابه من بود... پدري دائم الخمر...مادرييك روز پدرش به خانه امد و ديد كه ايزابل دارد به گلدانش رسيدگي ميكند ناگهان امد و گلدان را از جايش بلند كرد و به زمين انداخت و شكستبعد هم گل را از زمين برداشت و پرپر كردايزابل از ان روز به بعد هيچ گلي نخريد هميشه ميترسيد دوباره ان اتفاق تكرار شودبالاخره از ديروز به جانم افتاد كه برويم گلخانه و ايزابل چند گلدان گل بخرد و در خانه من بگذارد ولي خودش به انها رسيدگي كند... ميداند من از گل و نگهداري اش چيزي سر در نمي اوردم... تو هميشه عاشق گل و گياه بودي...باغ عمارت پر بود از درختان زيبا... تو مانند يك پدر مهربان از گلهايت مراقبت ميكردي... دلم براي عمارت و درختانش لك زدهبه سمت گلخانه راه افتاديم... ايزابل مانند كودكان ذوق زده بود... چقدر اين ادم مرا ياد تو مي اندازد... توام هميشه وقتي ميخواستي بروي و بذر يا نهالي بخري ذوق زده ميشدي و هيجان داشتياصلا دليل علاقه شديدم به ايزابل شباهتش به توستبه گلخانه رسيديم ايزابل جلوتر رفت تا گلهاي مورد علاقه اش را انتخاب كندروي يك صندلي نشستم و به گلها خيره شدمحس ميكنم گلهاي عمارتمان شاد تر و سرحال تر بودندعمارت مان! چه جمع مالكيت مسخره ایبايد از اين به بعد بگويم عمارت تو... گلهاي اينجا سرحال نيستند غم زده اند مثل منمن نهالي بودم كه در خاك تو رشد كردم... در اب و هواي تو... درخت شدم... تو به من پروبال دادي... به من بي ارزش بها دادي... اما درست زماني كه ميخواستم ثمر بدهم و با شكوه تر از هميشه بشوم ريشه ام را از خاكت پس زدي و مرا به جاي ديگر منتقل كرديحالا من كاشته شده ام در خاكي ديگر... اب و هوايي ديگردور از تو... ديگر رشد نميكنم! دوست دارم ريشه هايم را از اين خاك بيرون بياورند و خاتمه بدهند اين زندگي رااما نه كسي اين لطف را در حقم ميكند نه خودم جراتش را دارمهرچند من دوامي نمياورم اين ريشه ها پوسيده اندميشود باري ديگر به من فرصت رشد بدهي!؟بگذاري به ثمر بنشينم!؟❇گلورينا❇*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۸
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام عزيزترينمميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم... اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشيميخواهم بنويسم از همان روز... از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردمپدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آوردآخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت... گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدريهنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيمسرش را برنگرداند تا صورتش را ببينماما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال استعجب پدريبه اجبار به حمام رفتم... روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم... كاش راهي بود كه بميرمكاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم... وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودمبرايم لباس اورد... لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرداز پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود... سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايدعجب پدري ناگهان فكري به سرم زد... گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشماما... لعنت به من! هنوز دوستش داشتم... هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتمهمانجا روي زمين نشستمچه زندگي اسفناكي... چرا من زنده ام!؟به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندمخدايا جواب من اين بود!؟پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد... رفتم بالاي سرش... دستم را روي شانه اش گذاشتم... ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهدسرش را برگرداند... كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشدهراه افتاد... به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند... خوشحال بودعجب پدريپايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم... صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكردسرم را برگرداندم و نگاهش كردم... با حسرت... عزيز ترين فرد زندگي ام بودبعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختيلرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار... دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنمدر طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدربه خودم فكر كردم... كه قرار است شبيه مادرم شوممادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم... چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتمپدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشدعجب پدريمسير طولاني را پياده طي كرديم... تا اينكه به هتليرسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم بالاخره به آرزويم رسيدم... عجب رسيدنينه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حسميرفتم كه نابود شوم... ميرفتم كه بميرمديگر هيچ چيز برايم مهم نبود... نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت... نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بودحق داشت... اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهروارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست... آنجاست... برويمو به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشدعجب پدريبه سمت مرد رفتيم... مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب... ظاهر خوبي داشت... پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد... براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت منبا نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كردنفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم دادفهميد ناراضي ام... فهميد دارم ميميرم... فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستمسرش را پائين انداخت... فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردندالبته همه ادم ها به جز پدرممرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كردكف دستانم عرق كرده بودهيچ چيز حسي نميكردم... پاهايم راه نميرفتند و فقط كشيده ميشدند روي زمينميرفتم كه كشته شوم... روحم كشته شودمرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه... سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروندپدرم حتي نماند تا با من حرف بزند... خداحافظي كند... عذرخواهي كندعجب پدريپشت در مانده بودم... كسي در را باز نكرده بودفكر فرار به سرم زد... اري بايد ميرفتم... هرجا غير از اينجا... برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمددرجايم ميخكوب شدم... صدايي نمي آمدسريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شدچقدر نوشتم...!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعديگلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهمياداوري اش... مرورش... مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبودتو بودي كه مرا دوباره از نو ساختيتو معمار زندگي گلورينا بوديعجب معماری✳گلورينا✳ *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۷ ♦♦---------------♦♦
*.*.*.*.*.*.*.*.*.*. سلام بداخلاق جاناگر منتظري بازهم درباره گذشته برايت بنويسم بايد بگويم هنوز نميتوانمباز كم آوردمياداوري گذشته تمامم ميكندبگذريم، امروز اتفاق جالبي برايم افتادصبح براي خريد خانه را ترك كردمدر راه بازگشت زن همسايه را ديدمزني تپل با صورتي سفيد و گونه هايي سرخهميشه ميبينمش... هميشه برايم دلنشين استمرا كه ديد لبخند زد سرش را برايم تكان دادتنهايي خسته ام كرده بود! نزديكش رفتم و حالش را پرسيدم و با او هم صحبت شدمعجب زن شيريني... يك تكه مهربانيبراي دقايقي همه چيز فراموشم شدبراي دقايقي لبخند زدم! از ته دلبراي دقايقي چراغ غم را خاموش كردم و شعله عشق را روشنخداوند تورا از من گرفت اما هرروز ادمهايي را سر راهم ميگذارد عجيب مهربان... گاهي شك ميكنم اصلا انسان باشند... من كه از انسان ها جز بدي چيزي نديدم!... تو را كه نميگويم... تو كه انسان نيستي! تو فرشته محبوب خداوندي... تو از ان نسل هايي هستي كه منقرض شدند و از انها فقط همين تو يكي ماندهداشتم ميگفتم... خداوند به جبران نبود تو اين ادمهارا سر راهم قرار دادهمثل اين است كه محبوب ترين عروسك كودكي ات را بگيرند و براي جبرانش صدها عروسك به تو بدهندفايده اي دارد؟! نهمن كه اين همه عروسك نميخوام... هيچ كدامشان را هم به اندازه اولي دوست ندارمبه من همان اولي را برگردانيد *.*.*.*.*.*.*.*.*.*. نورا مرغوب❇❇نامه شماره ۱۶
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم